قسمت ششم خاطره
هنوز بچه ام رو ندیدم دلواپسم دیشب که بهوش اومدم شوهرم گفت نگران نباش سالم وپسره آخه همیشه بهش میگفتم اولین حرفت همین باشه .همون شب بچه رو نشونم ندادن خیلی ترسیدم از همه سوال کردم گفتن تحت مراقبت ویژه است. ٧ صبح شده پسرم رو هنوزندیدم . که یکدفعه در باز شد ویه خانم پرستار با یه شاهزاده فسقلی اومدن داخل وای خدای من این پسر با موهای طلایی مال منه چه قدر کوچولو ونازه پرستار هم شروع کرد به آموزشهاش وای ول کن توروبه خدااونقدر کتاب خوندم که خودم الان یه پا دکترم بده بغلم پسرم رو تو بغلم گرفتم آرزویی که همه مادرا دارن به جرات میتونم بگم زیباترین لحظ توی زندگی یک زن وقتیکه یه فسقلی از گوشت وخونش رو بغل کنه . دیگ...
نویسنده :
بیتا
22:01